مطالب مرتبط
بیشتر بخوانید
فرض کنید یک بیماری کشنده جدید در جهان شیوع پیدا میکند که از طریق تماس با مدفوع انسان منتقل میشود. در این شرایط، تمیز کردن دقیق توالتها به مسئله مرگ و زندگی تبدیل میشود. پس از این پاندمی، یک آزمون استعدادیابی به نام T.I.Q طراحی میشود تا توانایی افراد در تمیز کردن سه بعدی و دقیق سوراخها را اندازهگیری کند.
کودکانی که نمره بالایی در این آزمون کسب میکنند، برای شرکت در المپیاد جهانی تمیز کردن توالت آموزش میبینند تا آمادگی شهروندان حفظ شود. در نهایت، جهان یک قهرمان تمیزکاری توالتها را معرفی میکند؛ فردی که بالاترین نمره T.I.Q را دارد و در یک مهارت حیاتی برای بقای بشریت بینظیر است. آیا این فرد یک نابغه است؟
پاسخ به این سؤال دشوار است، چرا که تعریف ما از “نبوغ” بسیار متناقض است. به طور کلی، ما انتظار داریم که نوابغ با ذهن خود کارهای بزرگی انجام دهند، نه با دستهایشان، هرچند برای جراحان یا آشپزهای ماهر استثنا قائل میشویم. ما انتظار داریم آنها قلمروهای جدیدی از دانش را کشف کنند؛ یا مثلاً در یک مهارت مکانیکی مثل شطرنج بسیار عالی باشند. همچنین استعداد آنها باید برای عموم مردم غیرقابل درک باشد، مگر اینکه یک سیاستمدار باشند.
ما نبوغ را در تسلط فیزیکی بر یک ماده ساده مثل سنگ مرمر (برنینی) و حتی در نوآوری مرتبط با یک توالت (دوشان) به رسمیت شناختهایم. پس چرا نبوغ این قهرمان تمیزکاری را قبول نمیکنیم؟ آیا تنها تفاوت این است که شغل او با زنان کارگر و اقلیتهای نژادی مرتبط است؟
در کتاب “اسطوره نبوغ: تاریخچهای کنجکاوانه از یک ایده خطرناک”، هلن لوئیس، نویسنده مجله آتلانتیک، استدلال میکند که آنچه ما آن را نبوغ مینامیم، به هنجارهای هر دوره، “ارزشهای جامعه ما و آنچه حاضر به تحمل آن است” بستگی دارد. لوئیس وجود نبوغ را به طور کامل انکار نمیکند و حتی معتقد است شکسپیر شاید یک نابغه بوده باشد. اما مشکل او با امتیازاتی است که به نوابغ داده میشود و در نتیجه، تحسین ویژگیهایی که چندان هم قابل تحسین نیستند.
نظریه رقیبی درباره نبوغ توسط یک آمارشناس اولیه به نام فرانسیس گالتون، پسرعموی چارلز داروین، مطرح شد. گالتون با بررسی قضات انگلیسی و افراد سرشناس خانوادههای آنها به این نتیجه رسید که نبوغ در خانوادهها به صورت ژنتیکی منتقل میشود. او همچنین معتقد بود که نبوغ بیشتر در اروپاییها یافت میشود تا در “نژادهای پستتر”، و به گفته لوئیس، “گرچه نبوغ در رده زنان حمل میشود، اما در خود زنان ظاهر نمیشود.”
با وجود پوچ بودن آشکار روششناسی گالتون (که تفاوت میان خویشاوندسالاری و استعداد را در نظر نگرفته بود)، نظریههای او هنوز تأثیرگذار هستند. دانشجویانی که در آزمون MCAT شرکت میکنند (که بیش از نیمی از آنها زن هستند) انتظار میرود با کارهای او آشنا باشند.
گالتون میخواست نبوغ را به عنوان نمادی از احترام و سلامت معرفی کند. او با برداشت رمانتیکها از الهام مخالف بود و آن را “نزدیک به صداهایی که توسط دیوانهها شنیده میشود” میدانست. این مسئله برای او مهم بود زیرا جنون در “نژادهای پستتر” نیز دیده میشد.
امروزه، ما بر سر ایدهآلسازی جنون به یک سازش رسیدهایم: همه نوع افرادی ممکن است صداهایی بشنوند، اما این فقط در میان کسانی که در طول یک حمله جنونآمیز احتمال شلیک پلیس به آنها کم است، نشانه نبوغ محسوب میشود.
ویلیام شاکلی، یکی از برندگان جایزه نوبل فیزیک، نمونهای از این افراد است. لوئیس یک فصل کامل از کتابش را به او اختصاص داده است. شاکلی که به خاطر کارش روی ترانزیستور مشهور است، بعدها به دنبال بررسی “علم نژاد” رفت. او ادعا میکرد که بین درصد “اصل و نسب قفقازی” یک فرد و ضریب هوشی او رابطه مستقیمی وجود دارد و طرفدار عقیمسازی افراد با ضریب هوشی پایین بود. او حتی به یک بانک اسپرم برای برندگان نوبل اهدا کرد، در حالی که علناً از فرزندان خودش به دلیل عدم برابری با استانداردهای فکری او گله میکرد.
لوئیس در بحث خود درباره نژاد و ضریب هوشی، اعتراف میکند که تفاوتهای بیولوژیکی قابل اندازهگیری بین گروهها لزوماً دائمی نیستند. او اشاره میکند که میانگین نمرات ضریب هوشی در آمریکا از سال ۱۹۳۰ به ازای هر دهه حدود سه امتیاز افزایش یافته است. با این حال، او به ناپایداری تعاریف اجتماعی ما از نژاد یا عدم دقت استفاده از نژاد به عنوان معیاری برای شباهت ژنتیکی نمیپردازد.
لوئیس به شدت با سکسیسم (تبعیض جنسیتی) که از دیرباز باعث شکلگیری مفاهیم هوش بوده، مقابله میکند. او در کتابش، ایلان ماسک را به سخره میگیرد که ادعا میکند “فقط مردان آلفای پرقدرت” میتوانند تصمیمات “عینی” و بیباکانهای بگیرند که به آنها اجازه میدهد در دموکراسی شرکت کنند.
اما یکی از اصلیترین استدلالهای لوئیس این است که نوابغ خارج از جامعه فعالیت نمیکنند. او به یک مقاله تحقیقاتی در سال ۱۹۲۲ اشاره میکند که نشان میدهد بسیاری از کشفیات و اختراعات—مانند مشتقات، تلفنها، و ماشینهای تحریر—به طور همزمان توسط پژوهشگرانی که به صورت مستقل کار میکردند، انجام شدهاند. این موضوع نشان میدهد که پیشرفت علمی کمتر به یک ذهن بینظیر و بیشتر به شرایط اجتماعی مساعدی بستگی دارد که توسط پیشرفتهای قبلی فراهم شده است.
لوئیس این ایده را مطرح میکند که به جای “نبوغ فردی”، چیزی به نام “نبوغ جمعی” (scenius) وجود دارد؛ فضایی کیمیاگری از دستاورد جمعی که در آن تمرکز استعدادهای مرتبط، پیشرفتهای سریعی را به دنبال دارد. به عنوان مثال، شاکلی در آزمایشگاههای بل (Bell Labs) کار میکرد، که مرکز نوآوری در اواسط قرن بیستم بود و نه نفر از کارکنان آنجا به خاطر کارهایشان برنده جایزه نوبل شدند.
در نهایت، مداخله لوئیس در این کتاب بیشتر شبیه به اصلاح تعریف نبوغ است تا تخریب کامل آن. او پیشنهاد میدهد که نبوغ را به عنوان یک “مهارت قابل انتقال” در نظر نگیریم، چرا که ممکن است یک فرد در یک زمینه نابغه باشد و در زمینهای دیگر نه. او از ما میخواهد که فردی مثل ایلان ماسک را یک نابغه ندانیم، بلکه کسی بدانیم که “کارهای نبوغآمیز” انجام داده است. به عنوان مثال، او “ساختن خودروی برقی را جذاب کرده است”.
اما هیچکدام از این پیشنهادها واقعاً ایده یک “طبقه ویژه و برتر” از مردم را از بین نمیبرد. اسطورههای نبوغ نیز با این موافقاند که نوابغ در برخی چیزها خوب و در برخی دیگر بد هستند.
به نظر میرسد راه حل بهتر برای مقابله با ایده “انسانهای ویژه”، کنار گذاشتن کامل ایده نبوغ است. نبوغ فرض میکند که یک استعداد غیرعادی، در نقطهای مشخص، به چیزی عرفانیتر و جادویی تبدیل میشود. در حالی که میتوان به سادگی از عظمت یک فرد بسیار ماهر لذت برد، بدون اینکه او را موجودی ورای انسان دانست. میتوانیم نویسندگان مورد علاقهمان را نه یک ققنوس، بلکه استعدادهایی در یک پیوستار با سایر استعدادها ببینیم که هر یک به شیوه خود لذتبخش و روشنگر هستند.
این دیدگاه به ما کمک میکند کمتر به “جوایز سوئدی” (نوبل) اهمیت دهیم و بیشتر از بودن در ذهن یک نویسنده لذت ببریم.
منبع نوشتار:
So You Want to Be a Genius By S. C. Cornell
June 16, 2025