مطالب مرتبط
بیشتر بخوانید
این یادداشت ترجمهای است از مقاله «چرا ما اهداف دستنیافتنی تعیین میکنیم» نوشتهی هایلی فیپس و تامس بیتمن، منتشرشده در Harvard Business Review (ژانویه ۲۰۲۱)
منبع: Harvard Business Review، ژانویه ۲۰۲۱
در ابتدای هر سال، بسیاری از ما با انگیزه و اشتیاقی فراوان، اهداف بزرگ و بلندپروازانهای برای دگرگونی زندگی خود تعیین میکنیم: از دویدن در یک ماراتن و راهاندازی کسبوکار موفق گرفته تا یادگیری کامل یک زبان جدید در چند ماه. با این حال، اغلب این اهداف چنان جاهطلبانهاند که دستیابی به آنها از همان ابتدا دشوار و حتی غیرممکن به نظر میرسد. چرا ما پیوسته اهدافی را انتخاب میکنیم که در اعماق وجودمان میدانیم یا حس میکنیم که محقق نخواهند شد؟ آیا این یک خودفریبی ساده است یا منطقی عمیقتر در پشت این رفتار نهفته است؟
هایلی فیپس و تامس بیتمن، که پژوهشگران حوزهی روانشناسی سازمانی و رفتار انسانی هستند، سالهاست که بر روی انگیزه و فرآیند هدفگذاری تمرکز کردهاند. تحقیقات آنها نشان میدهد که تعیین اهداف بلندپروازانه (فراتر از توان)، صرفاً نشانهای از خوشبینی غیرواقعی نیست. این محققان بر این باورند که این اهداف میتوانند محرکی قدرتمند برای رشد، خلاقیت و حتی موفقیت باشند، البته به شرطی که بهدرستی مدیریت و هدایت شوند. در این مقاله، نویسندگان به بررسی دلایل روانشناختی و اجتماعیای میپردازند که انسانها را به سوی چنین اهدافی سوق میدهند، مزایا و خطرات آنها را تحلیل کرده و در نهایت، راهکارهای عملی برای استفاده مؤثر از پتانسیل این اهداف ارائه میدهند.
تمایل انسان به انتخاب اهداف بزرگ و بهظاهر غیرممکن، ریشه در ویژگیهای اصلی روان و بستر اجتماعی زندگی ما دارد. در اینجا، سه دلیل اصلی این پدیده را بررسی میکنیم:
بشر ذاتاً به دنبال پیشرفت و تعالی است. بر اساس نظریه خودتعیینکنندگی (Self-Determination Theory)، ما یک انگیزه درونی برای تسلط بر مهارتها، غلبه بر چالشها و دستیابی به شایستگی داریم. اهداف بلندپروازانه، حتی اگر کاملاً محقق نشوند، ما را وادار میکنند که از منطقه امن خود خارج شویم و به ما انگیزه میدهند تا مهارتهای جدید بیاموزیم، خلاقیت خود را به کار گیریم و محدودیتهای فرضی خود را بیازماییم.
بهعنوان مثال، اگر هدف شما دویدن در یک ماراتن باشد، حتی اگر در نهایت فقط به رکورد ۱۰ کیلومتر برسید، این تلاش شما را مجبور به تمرین، افزایش استقامت و ایجاد عادات سالمتری کرده است. این فرآیند رشد و تغییر، حتی بدون دستیابی به هدف نهایی، به خودی خود ارزشمند است.
فرهنگ مدرن، بهویژه در جوامع پیشرفته، موفقیتهای بزرگ و دستاوردهای چشمگیر را ستایش میکند. رسانههای اجتماعی مملو از روایتهایی از افرادی هستند که به اهدافی بهظاهر غیرممکن دست یافتهاند. این داستانها، در عین الهامبخش بودن، انتظارات غیرواقعی را ترویج میکنند و ما را به سوی تعیین اهدافی سوق میدهند که فراتر از منابع یا تواناییهای فعلی ما هستند.
علاوهبراین، مقایسه اجتماعی نقش مهمی ایفا میکند. وقتی دیگران را میبینیم که اهداف بلندپروازانه تعیین میکنند، احساس میکنیم برای عقب نماندن باید سطح اهداف خود را به همان اندازه بالا ببریم. این فشار ناخودآگاه میتواند ما را به سوی اهدافی بیش از حد جاهطلبانه هدایت کند.
روانشناسان کشف کردهاند که انسانها بهطور طبیعی به خوشبینی غیرواقعی گرایش دارند، که تحت عنوان «سوگیری خوشبینی» (optimism bias) شناخته میشود. ما اغلب تواناییهای خود را بیش از حد واقعی تخمین میزنیم و موانع پیش رو را دستکم میگیریم. این سوگیری شناختی میتواند ما را به انتخاب اهدافی ترغیب کند که در لحظه تعیین، کاملاً قابلدستیابی به نظر میرسند، اما در واقعیت، رسیدن به آنها بسیار دشوار یا غیرممکن است.
برای مثال، ممکن است فکر کنیم میتوانیم در عرض سه ماه یک زبان جدید را بهطور روان صحبت کنیم، زیرا در ابتدا انگیزه بالایی داریم. اما با مواجهه با پیچیدگیهای واقعی و کمبود وقت، متوجه میشویم که هدفمان بیش از حد جاهطلبانه بوده است.
با وجود چالشها، اهداف بلندپروازانه در صورت مدیریت صحیح، مزایای قابلتوجهی دارند، اما خطراتی نیز به همراه دارند که باید آگاهانه مدیریت شوند.
برای اینکه بتوانیم از مزایای اهداف بلندپروازانه بهرهمند شویم و خطرات آنها را به حداقل برسانیم، باید یک رویکرد آگاهانه و متعادل را در پیش بگیریم.
اهداف بزرگ را به مجموعهای از اهداف کوچکتر و کوتاهمدت تبدیل کنید. بهجای تمرکز بر هدف نهایی، با گامهایی مانند تحقیق بازار یا ساخت نمونه اولیه شروع کنید. این کار به شما امکان میدهد پیشرفت مداوم خود را مشاهده کرده و انگیزهتان را در طول مسیر حفظ کنید.
بهجای اینکه تمام تمرکز خود را بر هدف نهایی بگذارید، بر فرآیند، تلاشها و عادات سالمی که در طول مسیر ایجاد میکنید، متمرکز شوید. این ذهنیت فرآیندگرا به شما کمک میکند حتی در صورت نرسیدن کامل به هدف نهایی، احساس موفقیت کنید.
بازخورد منظم از خود یا دیگران به شما کمک میکند پیشرفتتان را ارزیابی کرده و در صورت نیاز مسیرتان را اصلاح کنید. این بازخورد به شما کمک میکند اهدافتان را واقعبینانهتر کرده و انحرافات ناشی از خوشبینی اولیه را تصحیح کنید.
سوگیری خوشبینی محرک خوبی است، اما باید با ارزیابی واقعبینانهی منابع (زمان، پول، مهارت) و موانع پیش رو همراه باشد. قبل از تعیین یک هدف، از خود بپرسید: «آیا منابع لازم را دارم؟» این تأمل نقادانه به شما کمک میکند اهدافی تعیین کنید که هم چالشبرانگیز و هم عملی باشند.
اهداف فراتر از توان اغلب با شکست همراه هستند. بهجای سرزنش خود، هر بار که به هدف نرسیدید، این پرسشها را از خود بپرسید: «چه چیزی یاد گرفتم؟» و «چگونه میتوانم این تجربه را در تلاشهای آینده به کار ببرم؟» این ذهنیت یادگیریمحور، انعطافپذیری شما را افزایش داده و به شما کمک میکند تا از اهداف بلندپروازانه به نفع رشد خود استفاده کنید.
در محیطهای کاری، اهداف بلندپروازانه میتوانند نتایج شگفتانگیزی به دنبال داشته باشند یا کاملاً مخرب باشند. رهبران سازمانها باید این اهداف را با دقت بالا مدیریت کنند. این اهداف در سازمانها زمانی مؤثرند که:
بهعنوان مثال، هدف اولیه شرکت تسلا برای تولید انبوه خودرو، در ابتدا یک هدف فراتر از توان به نظر میرسید. اما با تمرکز بر نوآوری و ایجاد انگیزه قوی در تیمها، تسلا توانست به آن نزدیک شده و صنعت را متحول کند.
تعیین اهداف بلندپروازانه، نشانهای از جاهطلبی ذاتی و اشتیاق به رشد است. با این حال، بدون یک مدیریت آگاهانه، میتواند به سرخوردگی و فرسودگی منجر شود. با درک دقیق دلایل روانشناختی و اجتماعی این رفتار، میتوانیم از این اهداف بهعنوان ابزاری قدرتمند برای انگیزه، خلاقیت و پیشرفت شخصی و سازمانی استفاده کنیم.
با تقسیم اهداف، تمرکز بر فرآیند، متعادل کردن خوشبینی با واقعبینی و پذیرش شکست به عنوان یادگیری، میتوانیم پتانسیل اهداف فراتر از توان را فعال کنیم. این اهداف، میتوانند ما را به ورای محدودیتهای کنونیمان ببرند، به شرطی که با آگاهی و استراتژی به دنبال آنها باشیم.
پس، دفعهی بعد که هدفی بزرگ و بهظاهر غیرممکن تعیین کردید، به خودتان یادآوری کنید که این هدف، حتی اگر به طور کامل محقق نشود، میتواند شما را به نسخهی بهتری از خودتان تبدیل کند.